اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

دل تکونی از خونه تکونی واجب ترِه

آخیش .............خونه تکونی خونه تموم شده ... حالا.......................   دل تکونی از خونه تکونی واجب ترِه دلت رو بتکون از حرف بعضی از آدما دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد ... از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود از نفهمیدنِ اونایی که همیشه فهمیدیشون  دلتو بتکون از کوتاهی های خودت اگه با یه"ببخشید! من هم مقصر بودم" یکی رو آروم می کنی آرومش کن دلتو بتکون.. یه نفسِ عمیق بکش سلام بده به بهار به اتفاقای خوب به خودت قول بده تو سالِ جدید بیشتر دوست داشته باشی بیشتر باشی بیشتر بخندی...... از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود ازنفهمیدن اونایی که همیشه فهمیدیش...
26 اسفند 1392

جشن نوروز 93 در مهدکودک

 شبنم  روی  گلهای  بنفشه                                     شکوفه های سپید درختان   چهچهه گنجشکان            مژده آمدنت را می دهند بهار زیبایم   پسرم عزیرم 20 اسفند93 در مهد کودک پیشاپیش رفتین سراغ عید نوروز ، با سفره هفت سین عکس انداختید وشعرهایی که برای جشنتون تمرین کردین همراه با عمو دانیال خوندید وکلی شادی کردین ، تازشم نمایش عروسکی حاجی فیروز  رو براتون ا...
26 اسفند 1392

تئاتر کلوچه دارچینی

این نمایش شاد و موزیکال ماجرای یک کلوچه دارچینی تازه پخته شده توی یک آشپزخانه  است..   خوب دییییییییییییییگه کارمون دراومد پسر علاقمند به تئاتر .. برحسب قولی که به شما پسر علاقمندمون به هنر تئاتر چهارشنبه 14 اسفند رفتیم تئاتر کلوچه دارچینی بقولت بسکویت چی بود مامانی...... شروع تئاتر ساعت 6 عصر بود ، یکی دو ساعتی توی پارک لاله قدم زدیم  هوا هم خیلی عالی بود بهاری بهاری  کلی خوشحال ، رفتیم سمت تاب وسرسره ، یه عالمه بازی کردی، حین بازی هم می پرسیدی کی آتر شروع میشه ... خلاصه دوتامون کلی توی اون هوای بهاری کیف کردیم ورفتیم سمت سالن ...... صندلی ردیف جلو نشستیم از همون اول مشتاقانه به حرکات بازیگرا نگاه می...
17 اسفند 1392

تئاتر خاله مرجان و خروس

دیروز وقتی اومدم مهدکودک دنبالت گفتم اهورا دوست داری بریم تئاتر کانون .شما هم که عشق کانون و تئاتر داشتی خیلی استقبال کردی گفتی آخ جون چه مامان خوبی........... منم که وقتی خوشحال میشی دل تو دلم نیست که سریع برآوردش کنم خلاصه  رفتیم وقتی ذوق کردی   تئاتر خاله مرجان و خروس یه نمایش شاد وموزیکال ماجرای فولکور  نوشته وکارگردانی مریم کاظمی . این نمایش  برگرفته از داستان قوقولی قوقول درکتاب دوم دبستان قدیم که داستان دو مزرعه همسایه را روایت می کند     نمایش شاد و موزیکال "خاله مرجان و خروس" نوشته و کارگردانی مریم کاظمی،که از نیمه بهمن ماه، اجرای عمومی خود را در مرکز تولید تئاتر کانون آغاز کرده، ...
13 اسفند 1392

یلدا 92

عمر ، شادی ، عشق  و لبخندتان به  طولانی یلدا مراسم  یلدا دو سه روز قبل تو مهد کودکتون برگزار شد کلی با عمو دانیال شعرهای شب یلدا رو خوندید و مربیا هم راجع به شب یلدا  براتون تعریف کردند وشما هم ذهنت حسابی پر از سوالات مختلف ..مامانی ننه سرما کی میاد کی میره ؟چرا شب یلدا هندونه میخورند.؟ ما شب یلدا مهمونی میریم یا مهمون داریم؟ خاله گفت شب یلدا یکی از بلند ترین  شبهاست پس مامانی دیرتر میخوابیم دیگه (عزیز دلم که اینقدر شب ها زود میخوابی ولی ته دلت دوست داری بیدار باشی) خلاصه قرار شد شب یلدا  با دایی بابک اینا باشیم  رفتیم  خونشون ، وبه هم دیگه یلدا رو تبریک گفتیم  و...
13 اسفند 1392

عروسی خاله...

سلام پسر مامانی امروز بعد از یه عالمه تاخیر اومدم تو وبلاگت ببخششششششششید. راستی از عروسی خاله بهجت و عمو امیر ،فکر کن از 27 مهر تا حالا ، شاید چون خاله بچه آخر خانواده بود و خیلی سریع مراسم عروسیشون برگزار شد همممون یه کم برامون سخت بود و تو هم که خیلی بهش وابسته بودی وعشق خاله ... من وشما یک هفته زودتر رفتیم خونه مامان زینت اینا که بیشتر تو شادی شون شریک باشیم ،بابایی چون کار داشت چند روز بعدش اومد رشت. خلاصه همه از یه طرف خوشحال بودیم از طرف دیگه هم چون برای زندگی می رفتند کیش وما همه دلمون براشون تنگ می شد اشک شوق داشتیم بابایی وقتی رسید با بابایی باهم رفتین سلمونی خیل خوشتیب کردیدن و برای مراسم هم آمده شدید . چ...
13 اسفند 1392

برای اولین بار رفتی تولد دوست مهدکودکیت

  یه روزصبح مامان علی بقول خودت (علی حقیقی ) تو حیاط مهدکودک منو دید گفت مامان اهورا ، برای تولد علی میخوام یه سری از بچه های کلاس اهورا وعلی رو تو خونه دعوت کنم ،‌منم بهش گفتم وای چه فکر جالبی ، ولی خیلی کار سختیه ...... فردای اون روز خاله مریم کارت تولد علی رو به بچه ها داد  (روز جمعه ٢٢شهریور ٩٢ ساعت ٥ تا ٧) خلاصه اهورای وروجک از صبح روز جمعه به دلیل اون دل کوچولو ش (بچم خیلی طاقتش کمه ) میگفت : مامان پس کی میریم تولد علی ...................... بابایی پس کی میریم تولد علی....... بالاخره ساعت یک ربع به پنج بابایی گفت مامانی لباس اهورا  رو تنش کن ،   بعد از ...
23 شهريور 1392