اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

16اردیبهشت 91(اولین روز مهد کودکم)

1391/2/25 13:46
420 بازدید
اشتراک گذاری

سلللللللااااااااااااااام  پسر قشنگم

خلاصه روزهای تصمیم گیری در مورد بریم مهدکودک یا نه ................ دیگه تموم شد حالا الان نوبت مامان مامانی یا مامان بابایی ، ٢هفته این مامان ٢هفته اون یکی مامان ، واینکه بچمون اذیت میشه به مهد کودک آخه چه گناهی داره که باید صبح زود بیدار شه ، وای تو مهد کودک بهش چی میگذره ، وای این اهورایی که با بزرگترها ارتباطش خیلی خوبه از بچه ها  فاصله میگیره ، هر وقت میبریمش پارک یه کم با وسایل بازی ، بازی میکنه بعد میگه مامانی بابایی بریم اونطرف قدم بزنیم .....آخه پسررررررررررررررررررررررر عزیزیم تو اینقدر قشنگ صحبت میکنه اینقدر عسسسسسسسسسلی بابا آخه با بچه ها باید بازی کنی باید دوست پیدا کنییییی....

کوچولوییییییییییییییییییییییییییییییییی بزرگگگگگگگگگگگگ

اینجوری شد مامانی وبابایی تصمیم  گرفتند این دغدغه بزرگ ( نگرانی درمورد مهد چه جوریه - آخه باید با بچه ها ارتیاط برقرار کنه - باید استقلال داشته باشه -باید بچگی کنه - وهزار دلیل دیییگه ) حلش کنند

یه مهد کودک نزدیک اداره مامانی بود  که مامانی تعریفش زیاد شنیده بود .

( مهد کودک یکی یه دونه بقول اهورا یه دونه یه دونه....)

ظاهر مهد کودک که خیلی رنگاورنگ وجذاب بود اهورا وقتی این صحنه رو دید خیلی خوشش اومد با ذهنیتی که بهش داده بودم که مهد کودک خیلی خوبه سریع رفت سراغ وسایل بازی که تو حیاطش بود

 بعداز چند دقیقه باهم رفتیم داخا ساختمون صدای آهنگی از شعرهای کودکانه فضای اونجارو خیلی شاد کرده بود . مامان یا بابا یکی یکی این فرشته ها رو تحوبل مربیاشون میدادند ومیرفتند

ولی باید زیاد احساساتی نشیم چون به نفع بچه هاست باید یه جوری زندگی اجتماعی رو تجربه کنند خصوصا تو این دنیای امروزی.

با هم رفتیم پیش مدیر مهدکودک خانم تسلیمی سلام کردیم اهورا هم سلام کرد با خوشرویی خوش آمد گویی کردند . در این میان اهورا بروشور مهدکودک رو دست یکی از مامانا دید رو کرد به من گفت مامانی ما هم از اینا داریم

بروشور از تو کیفم در آوردم بهش دادم تو بروشور عکس پیانو بود مخصوص کلاس موسیقی .بهم گفت : اینجا پیانو داره گفتم حتما داره برو خودت از اون خانم که پشت میز نشسته بپرس گفت اینجا پیانو دارید؟

خانم جواب داد نه تو این قسمت نیست اهورا بروشور نشون داد گفت ایناهاش .............اینجاستت.(بابا بچه ها الان خیلی کنجکاون)

اما...........

هفته اول اهورا بسیار مشتاق بود چون یه روز با بابایی یه روز با مامانی چند ساعت تو مهد کودک بود

ولی هفته دوم

روز اولش با گریه ازم جدا شد (جدا شدن مادر از بچش با گریه چقدر شکنجه است) ولی با خودم گفتم باید عادت کنی چون به نفعته وچاره ای جز این نیست

روز دوم یه کم گریه

روز سوم یه کم بهتر بود

دیگه مثل همه بچه ها که سرحال میان مهد عادت میکنی

دوست دارم عزیز دلم منم مثل تو برام این روزا خیلی سخته

عادت میکنیم (بابا چند ساعته دیگه زود میام دنبالت باهم میریم خونمون)

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)