اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

تعطیلات تابستانی بابایی با اهورا

1390/6/20 12:51
496 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرقشنگم

اهورا جونم امروز هوا بارونیه خیلی هوا عالی شده مثل شمال ،تو این مدتم میبینم حسابی بهت خوش گذشته برای اینکه بابایی تو تعطیلات تابستونیه وهمش پیشته وقتی از سرکار میام خونه بابایی از تو وخودش میگه .

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

دیگه.......... بابایی خودش این ازاین خاطرات میگه.........

 

تعطیلات تابستونی بابایی در تاریخ  ٢٩/٥/٩٠........٨/٦/٩٠

 

شنبه : ساعت ٩ صبح بود که پسر بابا چشمهای قشتگش رو باز کرد  وقتی مامانی رو کنارش ندید یکم نق زد بابایی بغلش کرد و دوباره تو  بغل بابایی خوابش برد .ساعت ٥/١٠بود که دوباره از خواب بیدار شدوتاچشمش به بابایی خورد خندید .بابایی تو بغلش فشارش داد وکلی حال کرد.بعد ازاینکه اهورا صبحانشو نوش جان کرد ،بابایی به اهورا گفت :حالا نوبت ددره .

اهورا که عاشق درره ، تندی رفت لباسای ددره شو  آورد و گفت :لباس ددر پوشونم یعنی بپوش

خلاصه بعد از کفش وکلاه سوار ماشین باباییniniweblog.comشدیم ورفتیم ددر. سوار که شدیم اهورا گفت :نانای بذار بابایی هم نانای گذاشت وآهنگ شماره ١٦ هزار بار پخش شد واهورا جونم گفت دوباره بذار.اسم آهنگ مورد علاقه اهورا دراین روزها Iam electric از کامرون کارتیه است .

خلاصه بعد ازاینکه یکی دو کوچه وخیابون رد کردیم اهورا گفت :آبایی .... یعنی آبمیوه می خوام .

بعد از آبمیوه ونانای کردن دوباه به خونه برگشتیم ونوبت به ناهار رسید .پسر گلم تا ته بشقاب ماکارونی که مامانی  درست کرده بود خورد نوش جونش بعد از ناهار هم یکم با هم بازی کردیم وتلویزیون دیدیم تا مامانی از اداره بقول اهورا oe اومد اهورا هم تا مامانی رو دید گفت مامانی اومد ..وبعد ازجند دقیقه مامانی برد تو اتاقش تا اهورا رو بخوابونه ...............

niniweblog.com

یکشنبه : تعطیل رسمی بود واهورا اونروز رو با مامانی وبابایی گذروند .اونروز کلی تو خونه کار داشتیم - نظافت خونه مرتب کردن -آشپزی- شستن لباسا وکلی کارهای عقب افتاده.............

 niniweblog.com

دوشنبه :امروز اتفاق جالبی افتاد. داستان از این قرار بود که اهورا جونم بعد از بیدار شدن از خواب وشستن دست وصورت و نوش جان کردن صبحانه یعنی ( نوم -آباوو وکره ) یعنی نون وکره مربا آلبالو ، دوباره گفت : بابایی  ددر . بابایی ه م وقتی شنید چاره ای جز پذیرفتن نداشت چون بابایی واسه اهورا جونش میمیره

وقتی سوار ماشین شدیم وراه افتادیم سر سه راه پلیس بابای دید دو تا پلیس گیر دادند به نشانه بزن کنار سکون میدند .نه بابایی کمربند بسته بود نه اهورا جوجو - تازه بابایی مدارکش هم یادش رفته بود  بیاره و از اون بدتر اینکه بابایی وارد طرح ترافیک شده بود .خلاصه اون روز بابایی بدجور سوتی داده بود

خلاصه بابایی از ماشین پیاده شد ودستاشو به نشونه تسلیم بالا برد - ولی آقا پلیس ها چشمشون به اهورا گلی افتاد کلی ذوق کردن ، وبا اهورا کلی بازی کردن ، اهورا جوجو هم کلی باهاشون حرف زدو و شیرین زبونی کرد وحسابی براشون خندید که خلاصه آقا پلیس ها از خیر ما گذشتند.........

niniweblog.com

سه شنبه : امروز هم مثل روزهای قبل با شادی و خوشحالی هم برای من واهورا جونم گذشت تااینکه وقتی مامانی از اداره اومد بعد از خواب عصر رفتیم شهر کتاب . وای خدا چقدر اهورا از محیط اونجا خوشش اومده بود آخه مامانی و بابایی خیلی اهورا رو به شهر کتاب می برند چون اونجا یه فضای داره که بچه ها میتوند نقاشی کنند -با اسباب بازی ها بازی کنند -کلی بازی کرد و بابایی یه cd موسیقی وچند تا کتاب آموزشی برای بچه ها- خرید - دیگه هوا تاریک شده بود خواستیم بریم خونه -اهورا وروجک دوست نداشت اونجا رو ترک کنیم آخه خیلی بهش خوش گذشته بود ...............خلاصه با ترفند مختلف اومدیم خونه......

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)