اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

خاطرات سفر شمال- شهریور 90

1390/6/28 14:46
636 بازدید
اشتراک گذاری

اهورا جونم دوباره سلااااااااااااااااااااااااااااااام

سه شنبه ساعت ٥/٣ بعداز ظهر همراه با بابایی به سمت رشت حرکت کردیم . تو هم بعد از یک ساعت ورجه وورجه وبازیگوشی و خوردن اون ساندویچهای خوشمزه ای که بابایی درست کرده بود تو خوابت برد.و من و بابایی هم تو این مسیر باهم  از شیرین زبونیهات وکارهای بانمکت میگفتیم.. خوشبختانه مسیر هم زیاد هم شلوغ نبود

خلاصه

حدود ساعت 5/9شب رسیدیم رشت ، هوا خیلی خوب و لطیف بود -

 رسیدیم خونهء مامان زینت اینها ، بابا نوشی -مامان زینت -خاله بهجت  وقتی مارو دیدن خیلی خوشحال شدن ، تو که چشمت افتاد به خاله بهجت بقول اهورا (بهجتی) یه جیغ خوشحالی سر دادی وگفتی : سلام بهجتی .........

بعد از چند دقیقه که یه کم استراحت کردیم مامان زینت گفت : اهورا باباجی یه چیزی میخواد بهت نشون بده .آره پسرم بابا نوشی برات یه سوپرایز داشت .یه دوچرخه قرمز برات خریده بود آخه وقتی مامانی هم  بچه بود بابا نوشی این سو‍پرایز براش داشت کلا دوست داشت اولین کسی باشه که برای بچه هاش دوچرخه بخره . حالا تو هم که اولین نوه شی وخیلی دوست داره .

تو هم وقتی چشمت به دوچره افتاد سریع رفتی سراغشو وبا کمک خاله کلی دوچره سواری کردی

ممنون بابا نوشی ماهم خیلی دوست داریم انشاءالله همیشه سلامت باشی....

خلاصه

اون شب تادیر وقت بیدار بودی وهی میرفتی تو اتاق خاله بهجت وکلی باهاش بازی کردی تااینکه حسابی که خسته شدی اومدی ‍پیشم تا اینکه بالاخره  خوابت برد.

چند روزی که رشت خونه مامان زینت اینا بودیم خیلی بهمون خوش گذشت خصوصآ به تو پسر وروجک دیگه حسابی خوش خوشانت بود یه روزش رفتیم خونه خاله مامانی که بقول اهورا آلجون. روز بعدش خونه پدر بزرگ مامانی که اونجا هم خیلی خوب بود خصوصا اون حیاط بزرگ و قشنگش که حسابی راه رفتی وبازی کردی.

یه روزش که هوا گرم و آفتابی بود با بابایی تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا . اونروز فقط مامان زینت با ما اومد -بابا نوشی که نبود ، خاله بهجت هم کلاس زبان بود .

رفتیم سمت بندر انزلی

خیلی خوشحال بودی ، تو ساحل  حسابی با شنها بازی کردی ،خیلی خوشت اومده بود وکلی آب بازی کردی .خلاصه با بابایی رفتی تو آب ، وچند ساعتی اونجا بودی ...............

.

 

قربونت برم خیلی عاشقتم......... وقتی خوشحالیتو میبینم انگاری دنیارو بهم دادن.......

 

 

روز بعد رفتیم دیلمان

صبح روز بعد همراه بابا نوشی اینا برای نهار رفتیم سمت دیلمان -جاده سیاهکل - جاده فوق العاده زیبا و بی نظیری بود . یه عالمه رفتیم توی مسیر درخت وکوه وحیوونا و پرنده ها رو بهت نشون می دادم و تو هم واژه این چیه رو هرچند وقتی تکرار می کردی و ماهم برات توضیح میدادیم

خلاصه بعداز کلی راه رسیدیم به یه جنگل فوق العاده زیبایی که با درختهای فشرده وسرسبزی وهوای خنک وآسمون آبی رنگی به نظرم مثل بهشت بود که اونجا اتراق کردیم .......بعداز چند ساعتی مامان زینت وبابا نوشی بساط کباب رو راه انداختند اهورا هم که عشق کباب وکباب درست کردن ..............کلی با مامان اینا همکاری کرد...........

چه هوای خوبی بود خدایا دوست داریم طبیعتت خیلی زیباستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)