روزهای خوب مهدکودک

١٠ماهیه که اهورا به مهدکودک میره دیگه عادت کرده دوستای زیادی پیدا کرده خوشبختانه مربیاشو دوست داره (خاله میترا , خاله هما ) مامانی بابایی هم خیلی خوشحالند (البته ماههای اول غرغراش زیاد بود مامانی ایلیا منو هل میده ، مازیار منو اذیت مکنه وخیلیییییییییی ازاین حرفا ..

ولی بهش میگفتیم خودت باید یاد بگیری چه جوری باید ازخود دفاع کنی .خدا را شکر الان خیلی غرغراش کمتر شده ..

ولی برای مامان باباها هیچ وقت تربیت و بزرگ کردن بچه ها تموم نمیشه این گام به گام تو تموم سنین ادامه داره  

اهورا یه دوست خیلی خیلی صمیمی داره که اسمش آرشام خیلی دوسش داره و هر روز خاطراتشو با آرشام واینکه چه برنامه هایی تو مهدکودک داشتند رو برامون تعریف میکنه و تو بازیهاش اتفاقی هایی که دور وبرش میفته ومیبینه نقششو بازی میکنه ماشاالله وقتی به حرف زدن هم میفتده دیگهههههههههههههه ... الان تو سن چرایی هاست

چرا برف نمی باره مگه زمستون نیست  ؟چرا درختا برگ ندارن ؟ چرا حلا که زمستونه بعضی درختا برگ دارند؟ چرا این همه ماشین تو خیابونه ؟ چرا آدما خودشون راه نمی رند؟داره بهار میشه ؟ چرا این درخت جونه داره اون یکی درخت جونه نداره ؟اون که موهاش سفیده پیره ؟مثلا میگی نه زیاد میگه، میگه پیره چون هرکس موهاش سفیده پیره دیگه.......................................... ویه عالمه چرایی های دیگه  

 ولی قربونت بریم بعضی هاش خیلی بامزه ست دوست دارم خیلی زیاد