اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

تئاتر کلوچه دارچینی

این نمایش شاد و موزیکال ماجرای یک کلوچه دارچینی تازه پخته شده توی یک آشپزخانه  است..   خوب دییییییییییییییگه کارمون دراومد پسر علاقمند به تئاتر .. برحسب قولی که به شما پسر علاقمندمون به هنر تئاتر چهارشنبه 14 اسفند رفتیم تئاتر کلوچه دارچینی بقولت بسکویت چی بود مامانی...... شروع تئاتر ساعت 6 عصر بود ، یکی دو ساعتی توی پارک لاله قدم زدیم  هوا هم خیلی عالی بود بهاری بهاری  کلی خوشحال ، رفتیم سمت تاب وسرسره ، یه عالمه بازی کردی، حین بازی هم می پرسیدی کی آتر شروع میشه ... خلاصه دوتامون کلی توی اون هوای بهاری کیف کردیم ورفتیم سمت سالن ...... صندلی ردیف جلو نشستیم از همون اول مشتاقانه به حرکات بازیگرا نگاه می...
17 اسفند 1392

تئاتر خاله مرجان و خروس

دیروز وقتی اومدم مهدکودک دنبالت گفتم اهورا دوست داری بریم تئاتر کانون .شما هم که عشق کانون و تئاتر داشتی خیلی استقبال کردی گفتی آخ جون چه مامان خوبی........... منم که وقتی خوشحال میشی دل تو دلم نیست که سریع برآوردش کنم خلاصه  رفتیم وقتی ذوق کردی   تئاتر خاله مرجان و خروس یه نمایش شاد وموزیکال ماجرای فولکور  نوشته وکارگردانی مریم کاظمی . این نمایش  برگرفته از داستان قوقولی قوقول درکتاب دوم دبستان قدیم که داستان دو مزرعه همسایه را روایت می کند     نمایش شاد و موزیکال "خاله مرجان و خروس" نوشته و کارگردانی مریم کاظمی،که از نیمه بهمن ماه، اجرای عمومی خود را در مرکز تولید تئاتر کانون آغاز کرده، ...
13 اسفند 1392

یلدا 92

عمر ، شادی ، عشق  و لبخندتان به  طولانی یلدا مراسم  یلدا دو سه روز قبل تو مهد کودکتون برگزار شد کلی با عمو دانیال شعرهای شب یلدا رو خوندید و مربیا هم راجع به شب یلدا  براتون تعریف کردند وشما هم ذهنت حسابی پر از سوالات مختلف ..مامانی ننه سرما کی میاد کی میره ؟چرا شب یلدا هندونه میخورند.؟ ما شب یلدا مهمونی میریم یا مهمون داریم؟ خاله گفت شب یلدا یکی از بلند ترین  شبهاست پس مامانی دیرتر میخوابیم دیگه (عزیز دلم که اینقدر شب ها زود میخوابی ولی ته دلت دوست داری بیدار باشی) خلاصه قرار شد شب یلدا  با دایی بابک اینا باشیم  رفتیم  خونشون ، وبه هم دیگه یلدا رو تبریک گفتیم  و...
13 اسفند 1392

عروسی خاله...

سلام پسر مامانی امروز بعد از یه عالمه تاخیر اومدم تو وبلاگت ببخششششششششید. راستی از عروسی خاله بهجت و عمو امیر ،فکر کن از 27 مهر تا حالا ، شاید چون خاله بچه آخر خانواده بود و خیلی سریع مراسم عروسیشون برگزار شد همممون یه کم برامون سخت بود و تو هم که خیلی بهش وابسته بودی وعشق خاله ... من وشما یک هفته زودتر رفتیم خونه مامان زینت اینا که بیشتر تو شادی شون شریک باشیم ،بابایی چون کار داشت چند روز بعدش اومد رشت. خلاصه همه از یه طرف خوشحال بودیم از طرف دیگه هم چون برای زندگی می رفتند کیش وما همه دلمون براشون تنگ می شد اشک شوق داشتیم بابایی وقتی رسید با بابایی باهم رفتین سلمونی خیل خوشتیب کردیدن و برای مراسم هم آمده شدید . چ...
13 اسفند 1392