اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

یکی دیگه از تجربه ها موسسه بادبادک

سلامممممممممممممممممم پسر قشنگم بازم  تاخیر .........    یکی از جلسات دیگه موسسه بادبادک که اهورا به اسم و به عشق کلاس هنر پنج شنبه هر هفته با مامانی شرکت میکنه .... وارد کارگاه که شدیم بازم دوستای خوبمون دیدم که همشون مثل همیشه سرحال بودند و رو صندلیهای کوچولو نشستیم خانم مربی هم به همه فسقلیها سلام کردن و به بچهها یه ورق مقوا a4 داد وگفت بچه ها دستاتون بکشین روی مقوا چه حسی دارین نرم یا زبزه ............ همه مامانا وبچهها گفتند نررررررررررررررررررررررررررررمه بعد به هرکدوم چسب کاغذی داد گفت بچه ها هر جوری که دوست دارید چسب بچسبونین رو مقوا .. (کوچیک -بزرک ) تمام صفحه مقوا رو با تکه ها چسب پر کنید وای این چ...
12 مهر 1391

جلسه سوم موسسه بادبادک

پنج شنبه 12 مرداد 91 جلسه سوم موسسه بادبادک( تمرین تمرکز همراه با بازی - آهنگ وشعر)  برنامه کارگاهها خیلی جالبه از برنامه هفته بعد خبر نداریم هرهفته برامون سورپرایزه ..... این ترم کلاساش ترکیبیه ، هر هفته یه تجربه جدید .(این حرفهایی بود که مامانا باهم دیگه میگفتم )  وقتی وارد موسسه شدیم ، مسوول موسسه ما رو به طرف کلاس راهنمایی کرد این دفعه یه کلاسه دیگه ....گلناز جون که مربی این کلاس بود گفت همه مامانا و بچه ها کفشاشونو در بیارند بعددددددد....... بیان تو..... سرتاسر یکی از دیوارهای کلاس آینه بود یه قسمت کف کلاس یه کفپوشی بود یه عالمه عکس  درخت . گل . تصاویر اتاق خواب .اتاق کار .خلاصه یه عالمه تصاویر...
14 مرداد 1391

جلسه دوم موسسه بادبادک

جلسه دوم در تاریخ ٥ مرداد ٩١ تشکیل شد کارکاه ساعت ١٠.٥ صبح روز پنج شنبه بود . اونروز صبح هم بابایی رفتیم .بابایی منتظرم بود تا باهم بریم جلسه دوم کلاس مادر وکودک. وقتی وارد موسسه شدیم همه بچه ها با ماماناشون اومده بودند . بعد از چند دقیقیه شیرین جون (مربی ما) اومد. به هم سلام کردیم. شیرین جون همه مامانا وبچه ها رو به سمت کلاسی که کارگاه این جلسه بود راهنمایی کرد .تو کلاسش یه عالمه میز وصندلی کوچولو ببود که مامانا با پسملا ودخملاشون نشستند رو صندلی کوچولوها . بعد شیرین جون یه کاسه بزرگی داد به مامانا و بچه ها شون  بعد گفت : از اون ظرفی که توش آرده یه پیمانه بریزید تو ظرفهاتون ، بعد مامانا وبچه ها آردها رو با دست هم بزند (بچه ها حسابی آ...
10 مرداد 1391

تولدت مبارک

٢٤ تیر ٩١ اهورای عزیزم تولدت مبارک  .   (مامانی وبابایی برات آرزوی بهترینا رو دارن و این روز  قشنگترین روز زندگیشونه فرشته آسمونی )                    ...
2 مرداد 1391

اولین تجربه در موسسه بادبادک

سلام پسمل عزیزم روز پنجشنبه ٢٩ تیر ماه خوشبختانه بابایی هم تعطیل بود با هم دیگه رفتیم موسسه بادبادک ،  موسسه هنرهای تجسمی که کارگاهای مختلف هنری برای کودکانه . ترم اولش کلاس مادر وکودک بود  که بچه ها همراه با ماماناشون تجربه می کنند .شروع کلاس ساعت ١٠.٥ صبح بود که ما یک ربع زودتر رسیدم یکی دختر نازنازی با مامانش اومده بود سلام کردیم اهورا با اون نی نی دختر که اسمش دیانا بود دست دادند وسلام کردند من ومامان دیانا از اینکه چطوری با موسسه آشنا شدیم صحبت کردیم بعد یکی یکی بچه ها با ماماناشون اومدند . بعد ازچند دقیقه یه خانم جوونی که اسمش شیرین بود اسم نی نی ها رو یکی یک صدا کرد و بعد گفت : این جلسه بازی با رنگه که بچه ها ...
2 مرداد 1391

روزهای خوب مهدکودک

سلام پسرم عزیزم این روزا اهورا خاطرات خیلی خوبی رو با مامانی داره ، صبح ها مثل یه پسر گل از خواب نازش بیدار میشه وگاهی هممممممممممممممم باید یه عالمه قربون صدقت برم تا بیدار شی .هرچند دیگه قانون ساعت ٩ خیلی کمک کرده تو بیدار شدن صبح ها از خوابت . دیگه وقتی نزدیک در مهد کودک میشیم با استقبال میری تو، و منتظر میشی تا  میترا جون (مربی جدید )  بیاد پیشت ، با دوستای زیادی آشنا شدی - سپهر که خیلی ازش تو خونه حرف میزنی- مازیار- پارسا - آیناز- هستی - پندار- سروش -آرین و...... برنامه هفتگی اهورا در مهد کودک: کلاس نوپاه ٢ ایام هفته        ساعت  &...
3 تير 1391

تو قانون مهدکودک یاد میگیریم که ...

     ما بچه ها:   هر چیزی را که پخش میکنیم ، جمع می کنیم                               هرچیزی را که بر می داریم ، سر جایش می گذاریم هر دری که باز میکنیم ، می بندیم هرکاری را که شروع می کنیم ، تمام می کنیم لباسی را که در می آوردیم ، آویزان می کنیم       ...
3 تير 1391

16اردیبهشت 91(اولین روز مهد کودکم)

سلللللللااااااااااااااام  پسر قشنگم خلاصه روزهای تصمیم گیری در مورد بریم مهدکودک یا نه ................ دیگه تموم شد حالا الان نوبت مامان مامانی یا مامان بابایی ، ٢هفته این مامان ٢هفته اون یکی مامان ، واینکه بچمون اذیت میشه به مهد کودک آخه چه گناهی داره که باید صبح زود بیدار شه ، وای تو مهد کودک بهش چی میگذره ، وای این اهورایی که با بزرگترها ارتباطش خیلی خوبه از بچه ها  فاصله میگیره ، هر وقت میبریمش پارک یه کم با وسایل بازی ، بازی میکنه بعد میگه مامانی بابایی بریم اونطرف قدم بزنیم .....آخه پسررررررررررررررررررررررر عزیزیم تو اینقدر قشنگ صحبت میکنه اینقدر عسسسسسسسسسلی بابا آخه با بچه ها باید بازی کنی باید دوست پیدا کنیی...
25 ارديبهشت 1391

شعرهای کودکانه

    من یه گلم من یه گلم ببین ببین چه خوشگلم من که یه گل نبودم فقط یه دونه بودم یه بچه نازنین منو گذاشت تو زمین بارون اومد آبم داد خورشید اومد نورم داد بهار اومد قد کشیدم شادی گلها رو دیدم اگه منو ببینی نکنه منو بچینی  ****************************************************   جوجه جوجه طلایی              نوکت سرخ وحنایی تخم خود را شکستی             چگونه بیرون جستی گفتا جایم تنگ بود &nbs...
2 ارديبهشت 1391