اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

بازیهای اهورا....

سلام به همه اوچولوها امروز سه شنبه۱۳دهم اردیبهشت ۹۰ده .  وقتی از سر کار برمی گردم خونه با چشمهای خوشکلت و لبخند قشنگت خستگیه مامانی رو ازتنش در میاری .واقعاً تو آخره انرژی هستی . چند روزپیش سرراه رفتم برات از فروشگاه کودک یه کتاب که اسمش تاتی کوچولوهاست - - - - - - - - - - -   (یه مجموعه کتابی که عکس نی نی ها با حالتهای مختلف همراه با شعره )و یه سری لِگو خریدم وقتی اونارو تو دستم دیدی خیلی خوشحال شدی . طبق روال هر روز اول لباس تو خونَمو برام آوردی  تا خیالت راهت شِه که من پیشتم بعد کتابُ ورق زدی از عکساش خوشتت اومد الان چون تو مرحله ای هستی دوست داری رفتا...
28 تير 1390

یه شب شاد

هفته ای که گذشت (پنج شنبه ٢٢ اریبهشت) دوست بابایی (عموهژیر) ما رو به نامزدیش دعوت کرد مامانی ، بابایی هم دعوتشو قبول کردند و پنج شنبه بابایی زودتر از سرکار برگشت خونه .من و مامانی کم کم داشتیم حاضر می شدیم البته مامانی وبابایی هرکاری که انجام میدادند منم یا نگاهشون می کردم یا به چیزی که نباید دست میزدم ،‌دست میزدم آره این وروجک مامانی تا موقع حاضر شدن کلی بازیگوشی و وروجک بازی از خودش در آورد. خلاصه این پسمل خوش تیپ  وقتی لباس تنمون دید ممتد گفت ددر. بعد از چند ساعت  به محل جشن رسیدم .یه باغه خوشگلی بود خیلی هم خوشبحال اهورا .. اونشب اینقدر تو اون فضای باز راه رفت و نانای کردکه بعد از شام یه کم دیگه...
28 تير 1390

9 ماه انتظار زیبا...........

به نام خدای مهربونی که همیشه هوای بچه هارو داره  یه روزی از روزای خدا مامانی وبابایی از خدای مهربون خواستند یکی از فرشتهای کوچولو و پاکشُ بهشون هدیه بده خدای مهربون هم حرفشون گوش کرد و یه فرشته زیبا رو به مامانی اینا هدیه داد خلاصه وقتی مامانی اینا متوجه شدند که یه نی نی دارند یه  وقتی ، از خانم دکتر نوریه ثابت که جراح ومتخصص زنان و زایمانه گرفتند و این خبر و بهشون گفتنند .خانم دکتر پس ازمعاینه لبخندی زد وگفت یه فرشته آسمونی اومد تو زندگیتون .وباید ۹ماه زیبا رو به انتظار باشید و مراقبتهای لازمو به مامانی وبابایی گفتند وتاریخ به دنیا اومدنو ۲۴ تیر تشخیص دادند مامانی و بابایی خیلی زیاد خوشحا...
10 خرداد 1390

اولین نقاشی اهورا

اولین نقاشی همراه با اولین شعر   پسر قشنگم اولین شعری که به زبون آوردی شعر چشم چشم دو ابرو بود که با اون زبون شیرینت میخوندی ودوست داشتی اونو رو کاغذ بکشی پسر هنرمند مامانی .یه روز که با مداد رنگیات تو دفتر نقاشیت خط خطی میکردی وبا خودت هم حرف میزدی (چشم چشم اَبلو -دماغ دهن اَبلو گِدو - حالا گوش بذار -موهاش نشه فراموش- چوب گردن- تن -دست بذار -پا) منو صدا کردی گفتی مامانی چشم چشم دو اَبلو. خیلی برام غیر منتظره وجالب بود که تونستی اینقدر قشنگ شعر تو به تصویر بکشی .خیلی خوشحال شدم سفت بغلت کردم و یه عالمه بهت آفرین گفتم وباهم دیگه اولین نقاشیتو رو در یخچال نصبش کردیم که همش بهش نگاه کنیم بابایی وقتی از ش...
10 ارديبهشت 1390