اهورااهورا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات اهورا با مامانی وبابایی

روزهای آخر سال90

سلام پسر وروووووووووجکم روزهای آخر سال با همه هیاهو ومشغله های کاری چه داخل خونه و چه تو اداره تموم شد آخیییییییییییییش. اسفند، ماه خیلی جالبه خصوصا 15روز آخرش ُ، همه آدما جنب وجوش ، هیاهوشون بیشتره برای شب عید. تو وروجک مامانی هم این روزا یه جورایی تو خونه با ما همکاری میکنه ولیییییییییییییییییییییی چه همکاری ایی .هرکاری که مامانی وبابایی انجام میدن تو ، تو دست و پاشونی . خلاصه با همکاری بابایی خونه رو مرتب کردیم . شب چهار سوری هم خونه بودیم فقط از چهار شنبه سوری سر وصدا ترقه رو میشنوی . بابایی که کودک درونش فعال شده بود یه چند تا ازاون ترقه بی خطرا ترکوند تو هم میگفتی دوباره  دوباره......................... اینکه میگن  آدم ...
16 فروردين 1391

آرتیست کوچولو

این آرتیست کوچولوی مامانی وبابایی این روزا دیگه مدل بازیهاش یه جور دیگه شده از گروه baro bax خیلی خوشش میاد خصوصاً ازاین کلیپ جدیدشون . بادیدن کلیپشون انگشت شصتشو میزاره رو لبش ومثل اونا اجرا می کنه تااینکه یه روز  مامان زینت  ترومپت اسبابازی(بقول اهورا ساکسیفون) براش خرید وقتی اونو دید دیگه نمی دونست چیکارکنه .عسله مامانی با این شیرن کاریهات حسابی مارو سرگرم میکنی . عاشقتمممممممممممممممممممممممم عزیزدلم ...
25 بهمن 1390

تولد روزبه

اینجا تولد روزبه (پسر عمه اهورا) است روزبه 6ماه از اهورا بزرگتره .اونروز دوتایی خیلی خوشحال بودند،کلی بازی ویه عالمه نانای کردند . همه بچه ها جشن تولد خیلی دوست دارند آخه خیلی بهشون خوش میگذره (تولدت مبارک روزبه ) ...
25 بهمن 1390

بازی وسرگرمیهای اهورا...

  تعریف بازی : به قول روانشانسان کودک به هر گونه فعالیت جسمی یا ذهنی هدفداری که بصورت فردی یا گروهی انجام پذیرد و موجب کسب لذت واقناع نیازهای کودک شود بازی می گویند بازی کشف دنیای اطراف است تن و روان کودک را ایمنی می بخشد کودک حس کنجاوی خود را ازاین طریق ارضاء می کندو موجب شکوفایی استعدادهای نهفته وبروز خلاقیت می شود   ساعات زیادی که کودکان صرف بازی می کنند نمی توان به هیچوجه تلف شده تلقی نمود .بازی ممکن است شادی بخش باشد ولی در دوران کودکی یک کار جدی است   نقش بازی در رشد ذهنی کودک: در یادگیری زبان نقش بسزایی دارد در رشد هوشی کودک بسیار موثر است با مفاهیم ساخت -فضا - وشکل آشنا می شود موقعیت استفا...
19 بهمن 1390

اهورا وماشین قرمزش

سلام پسرگلم هفته گذشته که با بابایی رفتیم بیرون ، بابایی میخواست یه سوپرایزی داشته باشه .تو هم تو ماشین درحال وروجک بازی بودی( در داشبورد باز وبسته میکردی ، میرفتی زیر صندلی میومدی بالا ....دست به سوئچ میزدی.........) منم که کنترلت میکردم که حواس بابایی به رانندگیش باشه .دیدم که بابایی ماشینو جلوی یه اسباب بازی فروشی که توش پراز ماشینهای رنگاوارنگ ، موتور، سه چرخه ......و یه عالمه اسباب بازی .... یه حدسی زدم چی تو فکرشه ..وقتی رفتیم تو فروشگاه تو وروجک از شدت خوشحالی قدرت انتخاب نداشتی . فکر کنم اونشب سوار همهء ماشینها شدی .عاشق کنجکاویاتم عسل مامانی. ازمیان اون همه ماشین ،بابایی یه ماشین قرمز خیلی خوشکل رو برات خرید...
10 آذر 1390

یکی از مهمترین مراحل رشدم

                سلام پسر خوشکلم عزیز دل مامانی اول از همه خیلی ازت معذرت میخواهم چند وقتیه که به وبلاگت سر نزدم آخه مامانی تو این مدت خییلللللللللللللللللللللللللللی سرش شلوغ بود هم تو اداره هم تو خونه آخه عسل مامانی تو این مدت من و تو  وارد مرحله دیگه ای از زندگی شدیم . آخه تو دیگه بزرگ شدی دیگه 2سال و سه ماهتم تموم شده قرارشد بقول خودت دیگه میمیی نخوری......... خیلی مامانی روزهای سختی بود از نظر روحی هم خودم هم خودت یه جورایی اذیت شدیم ولی پسر خیلی خوبی بودی ، همکاریت خیلی عالی بود.  ( یاد اون روزا بخیر....تو بغلم چقدر آروم میشدی ، دستامو...
9 آذر 1390

خاطرات سفر شمال- شهریور 90

اهورا جونم دوباره سلااااااااااااااااااااااااااااااام سه شنبه ساعت ٥/٣ بعداز ظهر همراه با بابایی به سمت رشت حرکت کردیم . تو هم بعد از یک ساعت ورجه وورجه وبازیگوشی و خوردن اون ساندویچهای خوشمزه ای که بابایی درست کرده بود تو خوابت برد.و من و بابایی هم تو این مسیر باهم  از شیرین زبونیهات وکارهای بانمکت میگفتیم.. خوشبختانه مسیر هم زیاد هم شلوغ نبود خلاصه حدود ساعت 5/9شب رسیدیم رشت ، هوا خیلی خوب و لطیف بود -  رسیدیم خونهء مامان زینت اینها ، بابا نوشی -مامان زینت -خاله بهجت  وقتی مارو دیدن خیلی خوشحال شدن ، تو که چشمت افتاد به خاله بهجت بقول اهورا (بهجتی) یه جیغ خوشحالی سر دادی وگفتی : سلام بهجتی ......
28 شهريور 1390

تعطیلات تابستانی بابایی با اهورا

سلام پسرقشنگم اهورا جونم امروز هوا بارونیه خیلی هوا عالی شده مثل شمال ،تو این مدتم میبینم حسابی بهت خوش گذشته برای اینکه بابایی تو تعطیلات تابستونیه وهمش پیشته وقتی از سرکار میام خونه بابایی از تو وخودش میگه .     دیگه.......... بابایی خودش این ازاین خاطرات میگه.........   تعطیلات تابستونی بابایی در تاریخ  ٢٩/٥/٩٠........٨/٦/٩٠   شنبه : ساعت ٩ صبح بود که پسر بابا چشمهای قشتگش رو باز کرد  وقتی مامانی رو کنارش ندید یکم نق زد بابایی بغلش کرد و دوباره تو  بغل بابایی خوابش برد .ساعت ٥/١٠بود که دوباره از خواب بیدار شدوتاچشمش به بابایی خورد خندید .بابایی تو بغلش فشارش داد وکلی حال کرد.بعد از...
20 شهريور 1390